قصه سفید برفی از انواع داستانهای جالب و جذاب است که همه کودکان از شنیدن این قصه کودکانه نهایت لذت را می برند و والدین و مربیان مهد کودک می توانند این قصه کودکانه زیبا را برای بچه ها در منزل و یا مهد کودک تعریف کنند و آن ها را با زندگی پر ماجرا و جالب سفید برفی آشنا سازند.
داستان سفید برفی و داستان سیندرلا و قصه ماه پیشونی از انواع داستان های شیرینی هستند که شما می توانید این داستان ها را به عنوان قصه شب و یا برای سرگرم کردن کودکان در منزل برای آن ها تعریف کنید.
داستان سفید برفی و هفت کوتوله با بیانی کودکانه و جالب
قصه سفید برفی در مورد شاهزاده ای زیبا و جذابی است که با نامادری بدجنس اش زندگی می کند و نامادری به خاطر چهره جذاب سفید برفی به او حسادت زیادی می کند تا آنجایی که قصد کشتن سفید برفی را دارد و سفید برفی سرانجام با کمک هفت کوتوله و دوستان جنگلی خود از شر دسیسه های این زن ظالم و بدجنس نجات پیدا می کند. در ادامه قصه سفید برفی و هفت کوتوله را به همراه تصاویری از این قصه زیبا در اختیار کودکان عزیز قرار داده ایم که امیدواریم کودکان از شنیدن این قصه جالب نهایت لذت را ببرند.
قصه سفید برفی برای کودکان
در زمان های قدیم شاهزاده ای به نام سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند در قصری زیبا زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. قصر آن ها در جنگلی دور دست قرار داشت. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : چه کسی از همه زیباتر است، و آینه می گفت: تو از همه زیباتری. اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک کلفت در قصر کار کند.
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد : تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است. ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید.
در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را دیدند هنگامیکه ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد.
فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند ملکه به شکارچی گفت تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است .
شکارچی او را به جنگل برد ولی او را نکشت و به او گفت : فرار کن و هیچ وقت برنگرد تا ملکه خیال کند تو مرده ای.
شکارچی قلب یک حیوان را برای ملکه برد.
خیلی زود ، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند.
همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد .
وقتی غروب هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند.
همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند.
وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند تمام کارهای آنها را انجام دهد.
در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آینه پرسید که زیباترین کیست؟ آینه جواب داد: سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند. ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است. سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفیدبرفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامیکه کوتولو ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند. سفید برفی سیب را گاز زد و همانجا روی زمین افتاد.
ملکه بدجنس فریاد زد : حالا من زیباترین زن روی زمین هستم دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند.
کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد که متوجه کوتوله ها شد.
آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله با شادی فریاد زدند: او بیدار شد ، او بیدار شد!
سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج دارد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند.
داستان سفید برفی مثل همه قصه ها پایان خوشی دارد و سفید برفی بعد از سال ها که سختی زیادی می کشد سرانجام با شاهزاده ازدواج می کند و ملکه می شود. در این مطلب داستان سفید برفی و هفت کوتوله را مشاهده کردید شما می توانید این داستان را با بیانی کودکانه برای فرزند خود تعریف کنید. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه داستان کودک کلیک کنید.
منبع : آرگا