میزرا محمد فرخی یزدی ملقب به تاج الشعراء بهار است وی در سال ۱۲۶۸ خورشیدی متولد شد و سرانجام در ۲۵ مهر ۱۳۱۸ چشم از جهان فروبست. این شاعر معروف ایرانی روزنامه نگار آزادی خواه و دموکرات صدر مشروطیت نیز بود همچنین وی سردبیر نشریات حزب کمونیست ایران از جمله روزنامه طوفان بود. اشعار فرخی یزدی دارای مضامین آزادی طلبانه و پرمحتوا هستند و اگر شما به مطالعه شعر علاقه مند هستید بهتر است در زمان اوقات فراغت تان این شعرهای دلنشین را هم مطالعه نمایید.
اشعار فرخی یزدی با ابیاتی ناب و دلنشین
شعر شاعران ایرانی دارای مضامین عاشقانه و آزادی خواه و مذهبی و … می باشند که مطالعه این شعرها برای علاقه مندان به شعر لذت بخش می باشد. در مطالب قبلی شعرهای شاملو و شعرهای عاشقانه سهراب سپهری و شعرهای هوشنگ ابتهاج را مطالعه کردید در ادامه گلچینی از شعرهای فرخی یزدی را گردآوری خواهیم کرد.
شعرهای زیبا و دلنشین از فرخی یزدی
هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش
کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست
دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما
آنروز کخ دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی ما را
در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست…
***********
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گرترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صدبار
درهر قدم او را نظری سوی قفا نیست
برخواهش غیر از چه تو را هست سرجنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست؟
از وسوسه زاهد سالوس به پرهیز
کآن سان که کند جلوه به ظاهر, به جفا نیست
بیمارغم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست …
اشعار دلنشین فرخی یزدی
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم…
***********
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود
روزیکه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم که خبرها همه از بی خبری بود
بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود
دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود.
اشعار کوتاه و بلند از فرخی یزدی
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه ی باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند …
***********
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو درپای منست
رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع
با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز
برجفا کاری تو شاهد فردای منست
سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست …
اشعار مفهومی فرخی یزدی
گلرنگ شد در و دشت ، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد ، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده ، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی ، مرغی به خواری ما
بی خانمان و مسکین ، بد بخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد ، بی اعتباری ما
این پرده ها اگر شد ، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است ، از پرده داری ما
یکدسته منفعت جو ، با مشتی اهرمن خو
با هم قرار دادند ، بر بی قراری ما
گوش سخن شنو نیست ، روی زمین و گر نه
تا آسمان رسیده است ، گلبانگ زاری ما
بی مهر روی آن مه ، شب تا سحر نشد کم
اختر شماری دل ، شب زنده داری ما
بس در مقام جانان ، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم ، پروردگاری ما
ازفر فقر دادیم ، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد ، این خاکساری ما
در این دیار باری ، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری ، آید به یاری ما …
***********
زندگانی گر مرا عمری هرسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از اینها در مسلمانی خدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدنهای وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزلخوان کرد و رفت.
در این بخش از سرگرمی مجله آرگا گلچینی از اشعار فرخی یزدی با مضمون مفهومی و ناب را پیش رو داشتید که امیدواریم از مطالعه آن ها نهایت بهره را برده باشید.
منبع : آرگا