داستان سیندرلا و قصه شنل قرمزی؛ از انواع داستان های قدیمی و آموزنده هستند که بزرگتر ها نیز با شنیدن این قصه ها به یاد دوران شیرین کودکی شان می افتند بهتر است این قصه های شیرین را برای کودکان خود به عنوان قصه شب تعریف کنید.
والدین و مربیان سعی دارند تا با کمک داستان های آموزنده و شیرین به کودکان مفاهیم مختلف و مهمی را آموزش دهند. قصه شنل قرمزی، از انواع قصه های کودکانه است که شما می توانید با کمک این داستان شیرین به کودکان خود آموزش بدهید که به نصیحت و گفت های بزرگترشان گوش دهند.
قصه شنل قرمزی برای کودکان دختر و پسر با روایتی شیرین و کودکانه
داستان شنل قرمزی درباره یک دختر زیبا و کوچولویی است که قصد دارد به دیدن مادربزرگش برود و در راه خانه مادربزرگ اتفاقات هیجان آوری برای شنل قرمزی قصه ما می افتد می افتد. در ادامه مطلب به بیان قصه شنل قرمزی برای بچه های دوست داشتنی و باهوش می پردازیم.
داستان شنل قرمزی همراه با تصاویر
روزی روزگار ، دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد. دخترک هرگاه بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد، برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا میکردند.
یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگر ممکن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند. مادرش گفت : فکر خوبی است. سپس آنها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا شنل قرمزی آن را برای مادر بزرگش ببرد.
وقتی سبد آماده شد، دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد.
مادرش گفت : عزیزم یکراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نکن در ضمن با غریبه ها حرف نزن. در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد.
شنل قرمزی گفت : مادرجون، نگران نباش . من دقت می کنم.
اما وقتی در جنگل، چشم او به گلهای زیبا و دوست داشتنی افتاد، نصیحتهای مادرش را فراموش کرد.
او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد.
شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش بود، نشد.
ناگهان یک گرگ جلوی شنل قرمزی ظاهر شد.
گرگ با لحن مهربانی گفت: دختر کوچولو ، چیکار می کنی؟
شنل قرمزی گفت: می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم. او در میان جنگل، نزدیک نهر زندگی می کند.
شنل قرمزی متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد.
در همان وقت، گرگ نیز به راه افتاد و از راه میان بر خودش را به خانه مادربزرگ رساند و آهسته در زد.
مادربزرگ تصور کرد، کسی که در می زند، نوه اش است. گفت : اوه عزیزم ! بیا تو. بیا تو. من نگران بودم که اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد.
گرگ داخل شد و بطرف مادر بزرگ دوید.
مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یک کمد شد و درش را بست. گرگ هر کاری کرد نتوانست در کمد را باز کند.
گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید, به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داری را به سر کرد.
چند لحظه بعد، شنل قرمزی در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید : کیه ؟
شنل قرمزی گفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم, بیا تو.
وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد.
شنل قرمزی پرسید: مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت شده آیا مشکلی پیش آمده ؟
گرگ ناقلا گفت : من کمی سرما خورده ام و در آخر حرفهایش چند سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکند.
شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت : اما مادربزرگ! چه گوشهای بزرگی دارید.
گرگ گفت : عزیزم با آن ها بهتر صدای تو را می شنوم.
شنل قرمزی گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید.
گرگ گفت : چه بهتر عزیزم با آن بهتر تو را می بینیم.
در حالیکه شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت: اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید؟
گرگ گفت: برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم. گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دوید.
شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود، آن شخصی که در تخت بود مادربرزگش نیست بلکه یک گرگ گرسنه است و بطرف در دوید و با صدای بلند فریاد کشید: کمک ! گرگ !
مرد جنگلبانی که آن نزدیکی ها هیزم می شکست صدای او را شنید و تا آنجایی که در توان داشت با سرعت بطرف کلبه دوید.
مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت با یک چتر که در داخل کمد گیر آورده بود به سر گرگ کوبید.
در همین موقع جنگلبان رسید و به مادر بزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کردند.
شنل قرمزی بغل مادر بزرگش پرید و در حالیکه خوشحال بود گفت: اوه مادربزرگ من اشتباه کردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنم .
جنگلبان گفت : شما بچه ها باید این نکته مهم را هیچوقت فراموش نکنید.
مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمتهای دور جنگل برد، جائیکه دیگر او نتواند کسی را اذیت کند.
بعد از این ماجرا شنل قرمزی و مادربرزگش و مرد جنگلبان از خوراکی های خوشمزه خوردند و شنل قرمزی هم به مادربزرگش قول داد که دیگر بازیگوشی نکند و به حرف بزرگترهایش گوش دهد.
در این مطلب قصه شیرین و به یاد ماندنی شنل قرمزی را مطالعه کردید شما می توانید این داستان زیبا را برای کودک خود تعریف کنید. با تعریف قصه شنل قرمزی می توانید به کودکان آموزش دهید اگر به نصیحت های بزرگتر های خود گوش نکنند ممکن است برای آن ها اتفاقات خطر ناکی بیفتد. برای مطالعه انواع قصه های مختلف کودکانه به بخش داستان کودک مجله آرگا مراجعه کنید.
منبع : آرگا