یکی از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان خواندن قصه های آموزنده و طنز برای آن ها است و اگر شما اغلب داستان های آموزنده را برای فرزندتان می خوانید بهتر است برای ایجاد لحظه های شاد داستان کودکانه خنده دار را هم برای وی بخوانید.
۴ داستان کودکانه خنده دار با مضامین طنز
قصه های کودکانه دارای مضامین مختلف هستند و شما می توانید این داستان ها را برای کودک تان بخوانید و از او بخواهید با دقت زیادی به داستان گوش دهد تا بخش هایی از آن را حفظ کند همچنین اگر فرزند شما به سنی رسیده است که خواندن و نوشتن را آموخته بهتر است کتاب داستان ها با مضامین مختلف را برای او تهیه کنید. در مطالب قبلی قصه کودکانه درباره نظم و قصه کودکانه برای پیامبران الهی را مطالعه کردید در ادامه گلیچنی از داستان کودکانه طنز را پیش رو خواهید داشت.
داستان کودکانه خنده دار لاک پشت ها
یکی بود یکی نبود. خانم لاکپشت و آقا لاکپشت تصمیم گرفتند که همراه پسرشان، به گردش بروند. آنها بیشهای که کمی دورتر از خانهاشان بود را انتخاب کردند.
وسایلشان را جمع کردند و بهراه افتادند و بعد از یک هفته، به آن بیشهی قشنگ رسیدند.
سبدهایشان را باز کردند و سفره را چیدند، ولی یکدفعه خانم لاکپشته، با ناراحتی گفت: یادم رفت «در باز کن» را بیاورم.
آقا لاکپشته به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بیاور.
پسرک اوّل قبول نکرد، ولی پدر برایش توضیح داد که ما بدون در بازکن نمیتوانیم قوطیها را باز کنیم و چیزی بخوریم و صبر میکنیم تا تو برگردی. ما به تو قول میدهیم…
پسرک با ناراحتی بهراه افتاد.
سه روز گذشت؛ آقا و خانم لاکپشته، خیلی گرسنه بودند. ولی چون به پسرشان، قول داده بودند، چیزی نمیخوردند و انتظار میکشیدند.
یک هفته گذشت. خانم لاکپشته به آقا لاکپشته گفت: میخواهی چیزی بخوریم؟ پسرمان که اینجا نیست، پس متوجّه نخواهد شد.
آقا لاکپشته گفت: نه! ما به پسرمان قول دادهایم و نباید زیرِ قولمان بزنیم.
خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاکپشته گفت: چرا پسرمان انقدر دیر کرده؟ باید تا حالا میرسید.
آقا لاکپشته گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل میوهای بخوریم.
آنها میوهای برداشتند؛ امّا قبل از اینکه آن را بخورند، صدایی به گوششان رسید که گفت: آهان! میدانستم تقلّب میکنید و زیرِ قولتان میزنید…
این صدای بچّه لاکپشت بود که از پشت بوتهها بیرون آمد. او به پدر و مادرش نگاهی کرد و گفت: دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که من اصلاً نرفتم!!!
داستان کودکانه جالب و خنده دار ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
قصه کوتاه کودکانه طنز
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره یه کسی پیدا می شه به این بچه کمک کنه دیگه!
قصه کودکانه فیل و خیاط
همون طور که همه می دانیم کشور هندوستان فیل های زیادی دارد. در بعضی از مناطق دور و در روستاهای این کشور از فیل ها برای باربری و … استفاده می شود و همه مردم با فیل ها دوست هستند.
در یکی از این روستاها مردی بود که یک فیل بزرگ و مهربان داشت که بارهای مردم را با فیلش جابجا می کرد. در بعضی از روزها هم مردم را بر پشت فیل می نشاند و به معبد می برد.
زمانی که کار مرد تمام می شد به خانه بر می گشت. در راه برگشت به خانه باید از وسط روستا رد می شد. وسط روستا درخت موز بزرگ و کهنسالی داشت.
فیل هر موقع به درخت می رسید می ایستاد و چند موز می خورد.
در زیر درخت مغازه خیاطی بود. مرد خیاط آدم بی ادب و بی نزاکتی بود. او هر موقع فیل را می دید، سوزن های خیاطی اش را در خرطوم فیل بیچاره فرو می کرد و قاه قاه می خندید.
هر چقدر صاحب فیل به او اعتراض می کرد فایده ی نداشت که نداشت.
خیاط می گفت: من فقط دارم با فیل شوخی می کنم. کاری به کارش ندارم. سوزن ها را هم محکم نمی زنم.
مرد بیچاره هر چقدر سعی می کرد تا در راه بازگشت به خانه کاری کند تا فیل کنار درخت موز توقف نکند تا از شر مزاحمت های خیاط در امان باشد فایده ای نداشت.
یک روز صاحب فیل، بعد از این که کارش تمام شد، فیل را برای آب تنی به کنار رودخانه نزدیک روستا برد. بچه ها ی عزیزم فیل ها آب تنی کردن و آب بازی را خیلی دوست دارند.
فیل قصه ما هم حسابی بازی کرد و زمانی که می خواستند به خانه برگردند، فیل مقداری آب گل آلود در خرطومش نگه داشت.
مرد و فیلش به راه افتادند و رفتند و رفتند تا دوباره به وسط روستا و درخت موز رسیدند.
فیل ایستاد. خیاط آمد و دوباره شوخی زشتش را تکرار کرد. خیاط لباس های جدیدی دوخته بود و همه را به دیوار مغازه آویزان کرده بود.
سوزنی برداشت و در خرطوم فیل فرو کرد. ناگهان فیل تمام آب های گل آلودی را که در خرطومش جمع کرده بود، روی خیاط و لباسهای دوخته شده پاشید.
سر و صورت مرد خیاط و همه مغازه و لباس های دوخته شده گل آلود شد.
مردمی که شاهد این اتفاق بودند همه خندیدند و گفتند: حقت بود. همیشه تو با فیل شوخی می کردی. امروز فیل با تو شوخی کرد.
شوخی چه مزه ای بود؟ مرد خیاط متوجه کار زشتش شد و قول داد که هرگز فیل را اذیت نکرده و شوخی های زشت با او نکند.
بچه های گلم شما از داستان خنده دار و واقعی فیل و خیاط چه نتیجه ای گرفتید؟
در این مطلب سه داستان کودکانه زیبا و خنده دار را گردآوری کردیم که امیدواریم این قصه ها مورد توجه بچه های عزیز قرار گرفته باشند.
منبع : آرگا