دسته ها
شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳

قصه برای کودکان پیش دبستانیبا بیانی کودکانه و آموزنده

  • ندا خوشرو
  • ۶ آذر ۱۳۹۶
  • ۰

در این مطلب ۲ قصه برای کودکان پیش دبستانی را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و آموزنده نهایت لذت را ببرند.

یکی از بهترین روش ها برای آموزش و سرگرم کردن کودکان در پیش دبستانی و مهدکودک خواندن داستان های آموزنده و شیرین برای آن ها است. داستان برای کودکان پیش دبستانی با انواع مضامین آموزنده و شیرین نوشته شده اند که بهتر است شما این داستان های آموزنده را در پیش دبستانی در زمان اوقات فراغت بچه ها برای آن ها بخوانید.

۲ قصه برای کودکان پیش دبستانی

همه کودکان از شنیدن داستان های کودکانه و زیبا لذت می برند بنابراین بهتر است مربیان مهدکودک و پیش دبستانی انواع داستان آموزنده برای کودکان و انواع قصه برای کودکان پیش دبستانی را برای بچه های عزیز و دوست داشتنی بخوانند و از این طریق مطالب آموزنده زیادی را به بچه ها آموزش بدهند٬ در ادامه دو قصه برای کودکان پیش دبستانی را مطالعه خواهید کرد.

2 داستان زیبا برای کودکان پیش دبستانی

قصه برای کودکان پیش دبستانی (‌ قصه سارا به مدرسه می رود )

اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می رویم؟ مادر می گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد ؛آن وقت به مدرسه می روی سارا چند روزی آرام می گرفت ؛ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید . مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت :سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم صبح زود از خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم لباس هایم را پوشیدم کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال می کردم مادر برام توضیح می داد.

داستان سارا به مدرسه می رود
دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی می کنید در همین بگو مگو بودیم که خود را جلو در کلاس دیدیم یک خانم زیبا با لباس های روشن انگار منتظر من بود با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد.
دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم .من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک های زیبا،اسباب بازیهای جالب ،عروسک ،ماشین،تلویزیون ،سی دی و رادیو ضبط برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت .
خانم معلم در گوشم گفت:
دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم :شیوا خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت بچه های گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده .
بچه ها گفتند :کیه کیه خوش آمده .
در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه.
شیوا محمدی
خانم معلم گفت برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچه ها یک کف بلند زدند.

داستان کودکان

هر کدام از بچه ها می گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید .
بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم : بله
هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گه؟ همه گفتیم :
هوهو چی چی
با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی ها رفتیم خانم گفت قطار ایست.
بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید. بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند.
خانم مدیر
آفرین به شما
خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در اتاق دفتر هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدار خانه رفتیم. در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من کلاس ها را نظافت می کنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه گفتیم : باشه.
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیس وچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیمنقاشی کشیدیم و با مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می کردم.که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر!
سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد. خدایا زودتر مدرسه ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم.

قصه برای کودکان پیش دبستانی

۲. قصه برای کودکان پیش دبستانی ( قصه ی سنگ کوچولو )

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بودتمام بدنش درد می کرد هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد. سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد:« هندونه ی سرخ و شیرین دارم هندونه به شرط چاقو ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت چشمش به سنگ کوچولو افتاد آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت نکند و قل نخورد بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد.

قصه سنگ برای کودکان
روزها گذشت تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز چند تا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد و برایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست. پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست دارد راستی بچه ها، شما هم می توانید با سنگ های صاف و صیقلی کاردستی درست کنید؟

قصه کودکانه سنگ کوچولو

در این مطلب دو قصه برای کودکان پیش دبستانی را مطالعه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را ببرند. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع قصه های کودکانه برای بچه های مهدکودک و پیش دبستانی و … به بخش داستان کودک مجله آرگا مراجعه کنید.

منبع : آرگا

مطالب مرتبط
مطالب داغ
همچنین ببینید
مشاهده دیدگاه های این مطلب
دیدگاه های مطلب
۰ دیدگاه برای این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *