اکثر افراد تمایل زیادی به مطالعه سخنان بزرگان دارند تا از جملات آن در شبکه های اجتماعی نیز استفاده کنند که یکی از بزرگان که سخن های نابی گفته است شمس تبریزی می باشد بنابراین، اگر شما نیز از آن دسته افرادی هستید که به دنبال سخنان شمس تبریزی هستید به شما دوستان عزیز پیشنهاد می کنیم تا پایان مطلب همراه ما باشید.
مجموعه ای از سخنان شمس تبریزی
شمش تبریزی جملات نابی گفته اند که می توانید در شبکه های اجتماعی نیز از ان ها استفاده کنید به همین خاطر، در ادامه مطلب مجموعه ای از سخن های شمس تبریزی را گردآوری کرده ایم و در اختیار شما دوستان عزیز قرار داده ایم که امیدواریم از مطالعه سخن های شمس تبریزی نهایت بهره را ببرید.
سخن های شمس تبریزی با مفاهیم ناب
مقصود از وجود عالَم ملاقات دو دوست بود که رویْ در هم نهند جهت خدا دور از هوی.
******
چه شادم به دوستیِ تو که مرا چنین دوستی داد. خدا این دلِ مرا به تو دهد. مرا چه آن جهان، چه این جهان. مرا چه قعرِ زمین، چه بالایِ آسمان. مرا چه بالا، چه پَست.
******
آنکس که به صحبت من رَه یافت علامتش آن است که صحبت دیگران بر او سرد شود و تلخ شود. نه چنان که سرد شود و همچنین صحبت میکند بلکه چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن.
******
خوارزمشاه را گفتند که خَلق فریاد میکنند از قحط که نان گران است. گفت چون است؟ گفتند که یک مَن نان به جوی بود به دو دانگ آمد. گفت هِی، دو دانگ زَر خود چه باشد؟ گفتند دو دانگ چندین پول باشد. گفت تُف تُف، این چه خسیسی است! شرمتان نیست؟
پیش او ارزان بود. پیش او آنگاه گران بودی که گفتندی که یک شکم سیری به همۀ ملک تو میدهند. آنگاه بترسیدی. بگفتی یکبار شکم سیر کنم دیگر چندین مُلک از کجا آرم؟ عمری بایست تا این به دست آمد.
******
گفت در راه حرامیاناند و آنجا فرنگ است بر تو میترسم که بروی. پس مرا چگونه میشناسی؟ میرفتم در آن بیشه که شیران نمییارند رفتن. باد میزند بر درختان و بانگی درمیافتد. یکی جوان زفت میآید میگوید مَرا والک. من هیچ به او التفات نکردم و نظر نکردم. چند بار بانگ زد تا هیبت بر من اندازد و با او ناچخی که اگر بزند سنگ را فروبُرّد. بعد از آن بارِ دیگر که گفت والک به سَر بازگشتم به سوی او. هنوز دست به هیچ سلاحی نکردم که به کون فروافتاد. به دست اشارت میکرد که مرا با تو هیچ کار نیست برو.
******
نفع در این است که لقمهای خوردی چندانی صبر کنی که آن لقمه نفع خود بکند آنگاه لقمۀ دیگر بخوری. حکمت این است.
******
موشی مهار اشتری به دندان گرفت و روان شد. اشتر از غصّه آنکه با خداوند خود حرونی کرده بود، منقاد موشی شد از ستیزۀ خداوند. موش پنداشت که آن از قوّت دست اوست، پرتوان پنداشت بر اشتر زد. گفت بنمایمت. چون به آب رسیدند موش ایستاد. گفت موجب توقف چیست؟ گفت جویِ آبِ بزرگ پیش آمد. اشتر گفت تا بنگرم که آب تا چه حد است؟ تو واپس ایست. چون پایْ در آب نهاد گامی چند برفت و واپس کرد. گفت بیا که آب سهل است تا زانو بیش نیست. موش گفت آری اما از زانو تا به زانو. گفت توبه کردی که این گستاخی نکنی و اگر کنی با همزانوی خود کنی؟ گفت توبه کردم اما دستم گیر. اشتر بخفت که بیا بر کودبان من برآ، چه جوی و چه جیحون، که اگر دریاست سباحت کنم باک ندارم.
******
آنکه از جفا بگریزد به آن نحوی ماند که در کوی نُغول پُرنجاست افتاده بود. یکی آمد که “هات یَدک” ، مُعرب نگفت کاف را مجزوم گفت. نحوی برنجید گفت “اعبر انت لست من اهلی” . دیگری آمد همچنان گفت هم رنجید. گفت “اعبر انت لست من اهلی”. همچنین میآمدند و آن قدر تفاوت در نحو میدید و ماندن خود در پلیدی نمیدید. همه شب تا صبح در آن پلیدی مانده بود در قعر مزبله و دست کسی نمیگرفت و دست به کسی نمیداد. چون روز شد یکی آمد گفت “یا اباعمر قد وقعت فی القذر. قال خذ بیدی فانّک من اهلی” . دست به او داد او را خود قوّت نبود چون بکشید هر دو درافتادند. هردو را خنده میگرفت بر حال خود. مردمان متعجب که اندرین حالت چه میخندند؟ مقام خنده نیست.
******
نشان مرد خدا آن است که او را ببینی از خدا یاد آید.
******
اندرون من با آن بود که همچنان کُنی که من گفتم، تا خلاص یابی از رنج. چو ما تو را در این عالَم از این رنج خلاص نکنیم، تا اندرون تو خوش باشد و با گشاد و پُرذوق، در آن عالَم چگونه یاری آید از ما، که هرکسی به ریش خود درمانده باشد.
******
اندکی بر تو میزند، اگر شُکر کنی افزون میکند.
******
این نَفْسِ من چگونه فرمانبردار و مطیع من است، چنان مُنقاد است مرا. لاجرم اگر صدهزار بریانی و نعمت باشد که دیگران خود را در برابر آن هلاک میکنند، نَفْسِ من ساکن و ایمن. چون ضرورت نباشد و اشتهای صادق نه، نخورد. چون اشتهای صادق باشد، اگر نانِ تُهی و نان جوین یابد بخورد و منتظر چیزی دیگر نباشد.
******
سخن های باارزش شمس تبریزی
چون آب پلیدیها را به خود راه میدهد و منع نمیکند، تشنهای که از بهر اوست چگونه منع کند؟ آبی هست که پلیدی تحمل نکند و پلید شود، لاجرم منع کند چیزها را از خویشتن از خوف پلید شدن. امّا آبِ دیگر هست که پلیدیهای عالَم در او اندازی هیچ تغییر نکند.
******
سماعی بود، مطرب لطیف خوشآواز، صوفیان صافیدل، هیچ درنمیگرفت. شیخ گفت بنگرید به میان صوفیان ما اغیاری هست؟ نظر کردند گفتند که نیست. فرمود که کفشها را بجویید. گفتند آری کفش بیگانهای هست. گفت آن کفش بیگانه را از خانقاه بیرون نهید. بیرون نهادند، درحال سماع درگرفت.
******
چندین سالینه غصّه برفت، این هم برود.
******
در اندرون من بشارتی هست، عجبم میآید از این مردمان که بی آن بشارت شادند، اگر هریکی را تاج زرّین بر سَر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون میباید، کاشکی اینچه داریم همه بستدندی و آنچه آنِ ماست به حقیقت، به ما دادندی.
******
دروغ بدترین گناه است.
******
تنهات یافتم، هریکی به چیزی مشغول و بِدان خوشدل و خرسند، بعضی روحی بودند به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نَفس خود. تو را بیکس یافتیم، همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند، من یار بییارانم.
******
این مردمان را حق است که با سخن من اِلف ندارند. همه سخنم به وجه کبریا میآید. همه دعوی مینماید.
******
این همه عالَمِ پردهها و حجابهاست گِرد آدمی درآمده، عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کُرۀ زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب، تا آنجا که معرفت است. و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست، چون محبوب است، عارف نزد او حقیر است.
******
تا او را تمام نباشی، تو را نباشد.
******
شادی، همچو آب لطیف صاف، به هرجا میرسد، در حال، شکوفهی عجبی میروید. غم همچو سیلاب سیاه به هرجا که رسد شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفهای که قصد پیدا شدن دارد نَهِلَد که پیدا شود.
******
دلی را کز آسمان و دایرۀ افلاک بزرگتر است و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالَم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد جهان چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گِرد نهاد خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم، چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
******
سخن های ناب شمش تبریزی
همه حجابها یک حجاب است، جز آن یکی هیچ حجابی نیست، آن حجاب، این وجود است.
******
نورها جمله یار یکدیگرند.
******
مرا حق نباشد که با وجود این قوم در کاروانسرای روم؟ با بیگانه خوشتر که با اینها.
******
همه عالَم در یک کس است چون خود را دانست همه را دانست. تتار در توست، تتار صفت قهر است، در توست.
******
اگر کسی مرا تمام بشناسد همین که با من راستی کند از من بسیار آسایشها بدو رسد و از من سخت بیاساید.
******
دو کس نشستهاند، چشم هر دو روشن، در او سَبَلی نه، غباری، گِرِهی نه، دردی نه، این یکی میبیند، آن دگر هیچ نمیبیند.
******
در پایان به شما دوستان عزیز پیشنهاد می کنیم در صورت تمایل با کلیک بر روی سخنان برتراند راسل و سخنان لئوناردو داوینچی می توانید جملات نابی را مطالعه کنید و همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی نیز از آن ها استفاده کنید.
منبع : آرگا