رمان قمارباز اثری از فیودور داستایوسکی می باشد که نویسنده بزرگ روسی است و سروش حبیبی آن را از روسی ترجمه کرده است که داستایوسکی این رمان را در شرایط خاصی نوشته باشد و دارای جملات نابی است بنابراین، اگر شما نیز از آن دسته افرادی هستید که به دنبال جملات کتاب قمارباز هستید به شما دوستان عزیز پیشنهاد می کنیم بهتر است تا پایان مطلب همراه ما باشید.
مجموعه ای از جملات کتاب قمارباز
کتاب قمارباز شاهکاری بی مانند است و از متن نابی برخوردار است که می توانید در شبکه های اجتماعی نیز از آن ها استفاده کنید از این رو، در ادامه مطلب مجموعه ای از متن کتاب قمار باز را گرداوری کرده ایم و در اختیار شما دوستان عزیز قرار داده ایم که امیدواریم از مطالعه ان ها نهایت بهره را ببرید همچنین، در شبکه های اجتماعی نیز از آن ها استفاده کنید.
متن کتاب قمارباز بار مفاهیم ناب
آخر با جیب خالی که نمیشود قمار کرد. آدم باید پولی داشته باشد که ببازد. (قمارباز – صفحه ۸)
*******
ابتدا همهچیز بهنظرم بسیار کثیف میرسید، اخلاقا پلید و سیاه. منظورم ابدا دهها و صدها پولجوی بیقراری نیست که دور میز رولت جمع میشوند. من در میل مردم به بردنِ هر چه سریعتر پول هیچچیز ناپاکی نمیبینم. من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که «کلان بازی نمیکنم»، میفرماید: «دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است.» انگاری حرص حقیر و طمع بلندهمتانه باهم فرقی دارند. (قمارباز – صفحه ۲۳)
******
قدر پول باید به اندازهای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند. (قمارباز – صفحه ۲۵)
******
نزدیک بیست و پنج سال دارد. بلندبالاست، با شانههایی زیبا و گردن و سینهای دلفریب. رنگ پوستش گندمگونی است زرینه و گیسوانش مثل قیر سیه و به قدری پُرپشت، که برای زلفآرایی دو نفر کافی میبود. تخم چشمانش سیاه و سفیدیشان زردرنگ است. نگاهش گستاخ است و دندانهایش درخشان مثل مروارید. لبهایش همیشه سرخ کردهاند و تنش همیشه بوی مشک میدهد. لباسهایش چشمگیر است و فاخر و سنجیده و بسیار با سلیقه. پاها و دستهایش از ظرافت حیرتانگیزند اما صدایش کلفت است و ناصاف. (قمارباز – صفحه ۳۳)
******
ابتدا بیست فردریک طلا روی زوج گذاشتم و بردم. همین بازی را تکرار کردم و باز بردم. این کار دو سهبار تکرار کردم. گمان میکنم که ظرف پنج دقیقه مبلغِ بردم به چهارصد فردریک طلا رسید. بهتر بود که همان وقت دست از بازی بکشم و کازینو را ترک کنم. اما احساس عجیبی در دلم پیدا شده بود. انگاری میخواستم تقدیر را به عرصه بخوانم، سربهسرش بگذارم. تلنگری به آن بزنم یا به آن دهنکجی کنم. (قمارباز – صفحه ۳۷)
******
پول برای چه میخواهم؛ چهطور برای چه؟ پول همهچیز است. (قمارباز – صفحه ۴۷)
******
پرنده را از پروازش میشناسند، آدم را از کارهایش! (قمارباز – صفحه ۱۱۲)
******
جملات ناب کتاب قمارباز
اگر از گرگ میترسی جنگل نرو! (قمارباز – صفحه ۱۱۳)
******
کسی که در این راه قدم گذاشت به آن میماند که با سورتمهای از سراشیب برفپوش کوهی فرو لغزد. پیوسته به سرعتش افزوده میشود. (قمارباز – صفحه ۱۴۹)
******
گاهی فکری عجیب، خیالی واهی، و بهظاهر سخت از واقعیت دور، در ذهن آدم چنان قوت میگیرد که آدم آن را معقول و عملی میپندارد، سهل است، در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محترم و مقدر بشمارد، چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی باشد. شاید کار از این هم فراتر رود. (قمارباز – صفحه ۱۶۷)
******
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و «انسان» را، تا هنوز کاملا در من تباه نشده، کشف کنم. (قمارباز – صفحه ۲۰۳)
******
جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه، دور از وطن و کسوکارش، تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد، و میخواهد آخرین گولدن خود را، آخرینش را، به خطر اندازد، احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بُردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم، اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟ (قمارباز – صفحه ۲۱۵)
******
در پایان به شما دوستان عزیز پیشنهاد می کنیم در صورت تمایل با کلیک بر روی جملات زیبا می توانید متن های نابی را مطالعه کنید و همچنین در شبکه های اجتماعی نیز از آن ها استفاده کنید.
منبع : آرگا