فصه گفتن برای کودکان علاوه بر کمک به خواباندن آن ها می توانید بسیار آموزنده نیز باشد و در قالب قصه نکات مهمی را به آن یاد دهید که اکثر کودکان پیش از خوابیدن تمایل زیادی به قصه شنیدن دارند بنابراین، اگر شما نیز به دببال قصه برای کودکان سه ساله هستید به شما دوستان عزیز پیشنهاد می کنیم تا پایان مطلب همراه ما باشید.
مجموعه ای از قصه برای کودکان سه ساله
قصه خواندن کودک را با مفاهیم انوع صدا ها، کوچک تر و بزرگتر، گرم و سرد و انواع حیوانات و صدای آن ها آشنا می کند و شاید برای شما نیز پیش آمده که کودک سه ساله دارید و نمی دانید چه قصه ای برایش بخوانید از این رو، در ادامه مطلب چند قصه برای کودکان سه ساله را گردآوری کرده ایم و در اختیار شما دوستان عزیز قرار داده ایم تا بتوانید از بین آن ها قصه نابی را انخاب کنید.
صدای ماشینها
یک روز آقای راننده داشت میرفت سر کارش. همین طوری که داشت میرفت و میرفت و میرفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو… صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستون پرت شده که با هم تصادف کردین.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو… صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردین؟ حتما حواستون پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو…
بعدش یه صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو… ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردین؟ حتما حواستون پرت شده. بعد چسب زخمش رو آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو…
آقای پلیس به رانندهها گفت: حواستون رو جمع کنین که دیگه با هم تصادف نکنین. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو…
******
آدم برفی
یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الهام در حیاط خانه برای خودشان یک آدم برفی درست میکردند. ایلیا دستش یخ کرد. الهام گفت: «دستکشت را دستت کن.» ایلیا از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آنها خیلی خوشگل شد.
آنها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. الهام دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. میسوزی. بعد مامان دست الهام را فوت کرد.
ایلیا گفت: مامان! من دلم بستنی میخواهد. مامان گفت: عزیزم! هوا سرد است. بستنی هم سرد است. اگر بستنی بخوری، حتما سرما میخوری. حالا هر دوتای شما بیایید و آش داغ بخورید تا گرمتان بشود. آنها آش رشته داغ را فوت کردند و خوردند و حسابی کِیف کردند.
******
باغچه مادربزرگ
یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته گل رز به خاطر زیباییاش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری میکرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و با عصبانیت گفت: این گل به درد نمی خورد! آخه پر از خار است. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگ فت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.
بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها.
******
خانم کاکلی و جوجه هاش
یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند. هر چه زمان می گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند. یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست. جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان پنهان کردند « مثلا پنهان شدند».
پروانه گفت: چرا می ترسید؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم.جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد. فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود. با گوش های پهن و بدن پشمالو. خیلی هم با نمک و مهربان به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی؟ ما که قایم شدیم. او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می توانی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده. صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید.
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد: خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت: مرا نخورید. جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید. پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پایین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
******
شما همراهان عزیز در صورت تمایل با کلیک بر روی داستان کودک می توانید قصه های کودکانه در مورد موضوعات مختلف را مطاالعه کنید و امیدواریم از مطالعه آن ها نهایت بهره را ببرید.
منبع : آرگا