دسته ها
جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

پنج داستان کوتاه انگلیسی زیبا به همراه ترجمه فارسی

  • ندا خوشرو
  • ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
  • ۰

در این مطلب مجموعه ای از ۵ داستان کوتاه انگلیسی با مضامین زیبا و پرمحتوا را پیش رو خواهید داشت که امیدواریم از مطالعه این قصه های آموزنده و دلنشین نهایت بهره را ببرید.

یکی از بزرگ ترین دغدغه های امروزه مردم یادگیری و تقویت زبان انگلیسی می باشد و اگر شما تمایل دارید در زبان انگلیسی تسلط لازم را داشته باشید بهتر است داستان ها و اشعاری که به این زبان نوشته و سروده شده اند را در مطالعه روزانه خود قرار دهید. 

مجموعه ۵ داستان کوتاه انگلیسی

مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی که در این مطلب آورده شده است برای افرادی که سطح زبان آن ها مبتدی و متوسط  است مناسب می باشد و شما می توانید با مطالعه این قصه های آموزنده با معنی واژگان مختلف انگلیسی آشنا شوید.

داستان انگلیسی کوتاه

قصه انگلیسی آموزنده و کوتاه

۱. داستان کوتاه انگلیسی کار آماندا  ( Amanda’s work)

Amanda goes to work every day. She works in an office. She works very hard. She starts and 7 o’clock in the morning and finishes at 10 o’clock at night. She likes her work, and she wants to be a good worker, but she has one problem. Her boss is not a very good boss.

آماندا هر روز به سر کار می‌رود. او در یک دفتر کار می‌کند. کار او بسیار سخت است. او کارش را در ساعت ۷ صبح آغاز می‌کند و ساعت ۱۰ شب به پایان می‌رساند. او کارش را بسیار دوست دارد؛ اما یک مشکلی وجود دارد. رییس او، مدیر خیلی خوبی نیست

He tells her to do one thing, and then he changes his mind. He tells her to do another thing, and then he changes his mind again. He tells her to do something else, and again, changes his mind. Amanda doesn’t like this. She says, “This is a waste of time!”

  •  مبل و میز
  •  آرون گروپس

مدیر به آماندا می‌گوید کاری را انجام دهد؛ اما سریعا نظرش عوض می‌شود. دوباره به او می‌گوید کار دیگری را انجام دهد و باز هم نظرش عوض می‌شود. به آماندا می‌گوید کار دیگر انجام دهد؛ اما دوباره نظرش عوض می‌شود. آماندا می‌گوید: او وقت من را هدر می‌دهد.

Today Amanda decides to talk with him. She goes to his room and says: “I like to work. I work a lot of hours. I am a good worker. But I can’t work like this. We have to work better. You need to tell me what to do without changing your mind.”

امروز آماندا تصمیم گرفت تا با او صحبت کند. او به اتاق مدیرش رفت و گفت: من دوست دارم کار کنم. من ساعت‌های زیادی کار می‌کنم. من کارمند خوبی هستم. اما نمی‌توانم اینگونه کار کنم. ما باید با هم کار کنیم. شما باید به من بگویید چه کاری باید انجام دهم بدون این که نظرتان عوض شود.

Amanda’s boss listens to her. He sees that she is right. He promises to listen to her advice.

رییس آماندا به اوگوش داد. متوجه شد که آماندا درست می‌گوید. او به آمادا قول داد که به پیشنهادش گوش می‌دهد

Now Amanda is happy. She comes to work every day. She starts at 7 o’clock and finishes at 4 o’clock, but she completes much more things than before! Amanda and her boss are happy.

الان آماندا خوشحال است. او هر روز سر کار می‌رود. او ساعت ۷ کارش را آغاز می‌کند و در ساعت ۴ به پایان می‌رساند؛ اما کارهای بیشتری را نسبت به قبل انجام می‌دهد. آماندا و رییسش الان خوشحال هستند.

داستان انگلیسی کار آماندا

۲. داستان کوتاه انگلیسی سالگرد ازدواج (Anniversary Day )

Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants. They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.

کلویی و کوین از رفتن به رستوران‌های ایتالیایی لذت می‌برند. آنها عاشق خوردن پاستا، تقسیم کردن دسر و اسپرسو خوردن هستند.

Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.

سالگرد ازدواج کلویی و کلوین نزدیک است. کوین قصد دارد یک شب بیرون رفتن در یک رستوران ایتالیایی در شهر را برنامه ریزی کند. او به یک رستوران زنگ می‌زند تا میز رزرو کند اما آنها هیچ میز خالی ندارند. او به یک رستوران دیگر زنگ می‌زند اما آنها هم هیچ جای خالی ندارند.

Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.

کوین فکر می‌کند و در خانه قدم می‌زند. او می‌داند که کلویی غذای ایتالیایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. او می‌داند که هیچ چیز او را خوشحال‌تر نمی‌کند. اما هر دو رستوران ایتالیایی در شهر شلوغ هستند و جای خالی ندارند.

Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.

کوین ایده‌ای دارد. چطور است که او برای کلویی یک وعده غذای خانگی ایتالیایی درست کند؟ کوین این موضوع را تصور می‌کند: او یک رومیزی شیک پهن می کند، چند شمع روشن می‌کند، و موسیقی عاشقانه ایتالیایی پخش می‌کند. کلویی عاشق زمانی است که کوین برای شاد کردنش تلاش می‌کند.

There’s only one thing. Kevin isn’t a good cook. In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.

فقط یک مشکلی وجود دارد. کوین آشپز خوبی نیست. راستش، کوین آشپز افتضاحی است. وقتی او سعی می‌کند صبحانه درست کند تخم مرغ را می‌سوزاند، وقتی سعی می‌کند ناهار درست کند سالاد را خراب می‌کند، وقتی سعی می‌کند شام درست کند حتی همسایه‌ها هم بوی بد غذایش را متوجه می‌شوند.

Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!

ایده‌ی دیگری به ذهن کوین می رسد: اگر قبل از اینکه کلویی به خانه برسد، به یکی از رستوران ها زنگ بزند و غذای بیرون بر سفارش دهد، می‌تواند آن غذا را به جای آشپزی بد خودش برای کلویی سرو کند.

The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home. As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in. “Happy Anniversary!” Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.

روز موعود فرا می‌رسد. کلویی هنوز سر کار است وقتی کوین غذا را سفارش می‌دهد، دنبال غذا می‌رود، و آن را به خانه می‌آورد. وقتی او میز را می‌چیند، شمع‌ها را روشن می‌کند و موسیقی را پخش می‌کند، کلویی به خانه می‌آید. کوین به کلویی می‌گوید:« سالگرد ازدواج‌مان مبارک!» او لبخندزنان میز عاشقانه‌شان را به کلویی نشان می‌دهد.

Chloe looks confused. “Our anniversary is tomorrow, Kevin.” Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she’s right. He looks back at her. “I guess it’s always good to practice!” he says.

کلویی گیج شده است. “سالگرد ازدواج ما فرداست، کوین.” کوین مکث می‌کند، به تقویم نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که کلویی راست می‌گوید. او بر می‌گردد و به کلویی نگاه می‌کند. او می‌گوید: “فکر کنم همیشه تمرین کردن کار خوبی است!”

داستان انگلیسی سالگرد ازدواج

۳. داستان کوتاه انگلیسی ماهیگیری (Go Fishing )

A man called home to his wife and said, “Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends. We’ll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I’ve been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out

My rod and fishing box, we’re Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up” “Oh! Please pack my new blue silk pajamas

The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked

The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good. The wife welcomed him home and asked if he caught many fish

He said, “Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn’t you pack my new blue silk pajamas like I asked you to do”? You’ll love the answer… The wife replied, “I did. They’re in your fishing box”

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم ” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود .این فرصت خوبی است تا ارتقا شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد .. .

یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود ، هفته بعد مرد به خانه آمد همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

مرد گفت :” بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟ ” جواب زن خیلی جالب بود … زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم .

داستان ماهیگیری

۴. داستان کوتاه انگلیسی همرنگ جماعت شو 

Jack and Lydia are on holiday in France with their friends, Mike and Anna. Mike loves to visit historical buildings. Jack agrees to sightsee some historical buildings with him.

جک و لیدیا تعطیلات را همراه با دوستانشان مایک و آنا در فرانسه به سر می‌برند. مایک عاشق بازدید کردن از ساختمان‌های تاریخی است. جک موافقت می‌کند تا همراه با مایک به دیدن چند ساختمان تاریخی برود.

Lydia and Anna decide to shop in the city. “See you boys when we get back!” the girls shout.

لیدیا و آنا تصمیم می‌گیرند تا در شهر خرید کنند. دخترها داد می‌زنند: “وقتی برگشتیم شما پسرها را می‌بینیم!”

In the village Jack and Mike see a beautiful old church, but when they enter the church, a service is already in progress. “Shh! Just sit quietly, so that we don’t stand out. And act like the others!” Mike whispers.

در روستا، جک و مایک یک کلیسای قدیمی زیبا را می‌بینند اما وقتی وارد کلیسا می‌شوند، می‌بینند که یک مراسم در حال برگزاری است. مایک در گوشی می‌گوید:« هیس! فقط آرام بنشین تا کسی متوجه ما نشود. و مثل بقیه رفتار کن!»

Since they don’t really know French, Jack and Mike quietly sit down. During the service, they stand, kneel and sit to follow what the rest of the crowd do.

چون جک و مایک فرانسوی خوب بلد نیستند آرام یک جا می‌نشینند. طی مراسم، آنها بلند می‌شوند، زانو می‌زنند و می‌نشینند تا هرکاری که جمعیت انجام می‌دهند را تقلید کنند.

“I hope we blend in and don’t look like tourists!” Mike tells Jack.

مایک به جک می گوید: “امیدوارم قاطی جمعیت شویم و شبیه گردشگرها نباشیم.”

At one point, the priest makes an announcement and the man who sits next to Jack and Mike stands up. “We should stand up, too!” Jack whispers to Mike. So, Jack and Mike stand up with the man. Suddenly, all the people burst into laughter!

یک بار کشیش کسی را صدا می‌زند و مردی که کنار جک و مایک نشسته است بلند می‌شود. جک در گوش مایک می‌گوید: “ما هم باید بلند شویم!” پس جک و مایک همراه مرد بلند می‌شوند. ناگهان، همه‌ی آدم‌ها شروع به خندیدن می‌کنند!

After the service, Jack and Mike approach the priest, who speaks English. “What’s so funny?” Jack asks. With a smile on his face the priest says, “Well boys, there is a new baby born, and it’s tradition to ask the father to stand up.”

بعد از مراسم، جک و مایک پیش کشیش که انگلیسی صحبت می‌کرد، رفتند. جک پرسید: “چه چیز خیلی خنده‌دار بود؟” کشیش با لبخندی بر لب گفت: “خب پسرها، یک نوزاد متولد شده و رسم این است که از پدر خواسته شود تا بلند شود و بایستد.”

Jack and Mike look at each other and Mike shakes his head. He smiles and says, “I guess we should understand what people do before we act like the others!”

جک و مایک به همدیگر نگاه کردند و مایک سرش را تکان داد. او لبخند زد و گفت: “فکر کنم بهتر باشد تا قبل از اینکه شکل مردم عمل کنیم اول بفهمیم آنها چه می‌کنند.”

داستان انگلیسی همرنگ جماعت شو

۵.داستان کوتاه انگلیسی دکتر تازه کار (The beginner Doctor)

When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

هنگامی که دیو پرکینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌کرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی که چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن کرد. او قادر به نفس کشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی که مقداری تندتر حرکت می‌کرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, ‘I don’t want to mislead you, Mr Perkins. You’re very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?’

او برای مدت طولانی در این باره کاری نکرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یک دکتر رفت، و دکتر او را به یک بیمارستان فرستاد. دکتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه کرد و گفت: آقای پرکینس من نمی‌خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم که بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینکه شما بمیرید کسی به ملاقات شما بیاید؟

Dave thought for a few seconds and then he answered, ‘I’d like another doctor to come and see me.’

دیو برای چند ثانیه فکر کرد و سپس پاسخ داد، مایلم تا یک دکتر دیگر بیاید و مرا ببیند.

داستان انگلیسی دکتر تازه کار

در این مطلب داستان کوتاه انگلیسی با ۵ مضمون مختلف و آموزنده را در اختیار شما همراهان عزیز و گرامی قرار دادیم که امیدواریم این قصه های زیبا مورد توجه تان قرار بگیرند.

منبع : آرگا


مطالب مرتبط
مطالب داغ
همچنین ببینید
مشاهده دیدگاه های این مطلب
دیدگاه های مطلب
۰ دیدگاه برای این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *