دسته ها
جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

قصه شب برای نوجوانان با مضامین زیبا و آموزنده

  • ندا خوشرو
  • ۷ دی ۱۴۰۱
  • ۰

در این مطلب مجموعه ای از ۵ قصه شب برای نوجوانان را گردآوری کرده ایم که امیدواریم از مطالعه این داستان ها نهایت بهره را ببرید.

قصه شب برای نوجوانان در انواع مضامین مختلف نوشته شده اند که اغلب این داستان ها به صورت آموزنده می باشند و می توانند مطالب مهمی را برای داشتن زندگی بهتر در اختیار نوجوانان دختر و پسر قرار دهند.

همه ما از کودکی علاقمند به شنیدن داستان و قصه هایی مهیج و زیبا از زبان بزرگتر ها به خصوص در شب و در زمان خوابیدن بوده ایم و قصه همانطور که برای کودکان و حتی بزرگتر ها سرگرم کننده است، فواید زیادی در رفتار و آینده کودک خواهد داشت، ضمن اینکه می توان خیلی از رفتار ها را به شکل غیر مستقیم و با زبان داستان به کودکان و نوجوانان آموزش داد، در ادامه چند داستان آموزنده و زیبا برای کودکان و نوجوانان به اشتراک گذاشته ایم که امیدواریم مورد توجهتان قرار گیرند.

مجموعه ۵ قصه شب برای نوجوانان

کودکان و نوجوانان به مطالعه داستان های مختلف علاقه زیادی دارند و بهتر است شما برای فرزندان خود داستان های آموزنده و مناسبی را تهیه کنید و در زمان اوقات فراغت از آن ها بخواهید تا این داستان ها را مطالعه نمایند. در ادامه گلچینی از ۵ قصه شب برای نوجوانان را گردآوری کرده ایم که امیدواریم این قصه های شب زیبا مورد توجه آن ها قرار بگیرند.

قصه شب برای نوجوانان

۱. داستان سه راهزن و صندوقچه

در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر ، روزها و ماهها طول می کشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گمشدن ، گرسنگی و تشنگی ، و دزدانی که در کمین مسافران بودند. به این دزدان ، راهزن می گفتند که به مسافران حمله می کردند و اموال آنها را به غارت می بردند و حتی مسافران را می کشتند. سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند. مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد. وقتی آن را باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود.
رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم.
آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت.
حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهم شان از طلاها بیشتر شود.

داستان آموزنده راهزن
رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند. دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت. دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند.
یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست. سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست. بعد از خوردن غذا درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جام هایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند.
هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد. دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است.
اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند.
بله دوستان عزیز ، حرص و طمع ، چشم عقل را کور می کند.

  •  مبل و میز
  •  آرون گروپس

داستان راهزن و صندوقچه

۲. داستان موش و خار پشت ها

گفتن داستان هایی زیبا از حیوانات می تواند برای کودکان جالب و هیجان انگیز باشد، در ادامه این مطلب از قصه شب برای نوجوانان می توانید، داستان آموزنده موش و خارپشت ها را بخوانید :

موش کوچکی بود، که هیچوقت خانه اش را ترک نمی کرد چون والدین اش به او اجازه نمی دادند. هر بار موش کوچک می خواست به بهانه ای از خانه خارج شود پدرش می دوید ،در را می بست و می گفت: بیرون این در به جز بدبختی و فقر و گرسنگی چیزی در انتظار تو نیست و هر بار موش کوچک میخواست از پنجره بیرون را نگاه کند، مادرش با اضطراب پرده ها را سنجاق میکرد و می گفت: مرگ در باغچه قدم می زند و جهنم از کوچه آغاز می شود بیرون این در دنیای کوچکی است که فقط برای لاشه ها جا دارد.(مادرش کمی فلسفه خوانده بود)

قصه موش کوچک و خارپشت ها

موش کوچک مجبور بود از صبح تا شب در خانه بماند، کتابهایش را ورق بزند، برنج کهنه بخورد، وسر خودش را با آتاری و بازی های کامپیوتری گرم کند اما بالاخره یک روز صبرش تمام شد و در ساعتی که پدر و مادر به بهانه دیدار از همسایه ها در زیر زمین خلوت کرده بودند از خانه خارج شد.
او ابتدا با وحشت از پله ها بالا رفت و از یک در بزرگ گذشت تا به یک اتاق عجیب رسید که بوی بسیار خوبی از آن می آمد بعد از ستون عظیمی که در واقع پایه یک میز بود، بالا رفت و به انواع خوراکی هایی رسید که فقط عکس آنها را در برنامه های تلویزیونی دیده بود، ولی هرگز طعمشان را نچشیده بود.

قصه برای نوجوانان
موش کوچک از تمام غذاها خورد و وقتی سیر شد خودش را به پنجره رساند و باغچه را دید جاییکه قرار بود مرگ در آن قدم بزند، پر از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که فقط عکس آنها را در کلکسیون شخصی برادر مرحومش دیده بود.
موش خوشحال از پنجره خودش را به باغچه رساند و از عطر گلها چنان سرخوش شد که بی پروا شروع به جست و خیز کرد و طول باغچه را طی کرد تا به کوچه رسید. در کوچه هم خبری نبود و جهنم مطمئنا از آنجا آغاز نمی شد. به محض اینکه وارد جوب شد سفرش را از آنجا آغاز کرد و آنقدر از خانه دور شد که دیگر نمی توانست بازگردد. موش رفت و رفت تا به پارک بزرگی رسید و صدای پرنده ها از هر سویش شنیده می شد کم کم هوا رو به تاریکی می رفت که چشم موش به دو خارپشت افتاد.

قصه آموزنده موش

آنها سر میزی شطرنج بازی می کردند. موش جلو رفت روبه رویشان ایستاد و گفت: هی دوستان! آیا می دانید پدرها و مادرها همگی دروغگویانی هستند که فقط می خواهند فرزندانشان را از موهبت های الهی محروم….. هنوز کلمه آخر از دهان موش خارج نشده بود که جغدی از آسمان فرود آمد و او را یک لقمه چپ کرد.
خار پشت ها به هم نگاهی انداختند،سری تکان دادند و دوباره بازیشان را از سر گرفتند.آنها حتی یک کلمه از حرفهای موش را نفهمیده بودند زیرا خارجی بودند و فارسی نمی فهمیدند!

داستان موش و خارپشت

۳. داستان حامد و مش نعمت

حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌ نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌ نعمت را نشنید.

داستان حامد و مش نعمت
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌ نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌ دستی‌ اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.
حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌ نعمت چیزی بگوید، گفت:
این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟
مش‌ نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌ اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟
مش‌‌ نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌ اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:
این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.
خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مش‌ نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.

قصه شب برای نوجوانان

۴. داستان آموزنده پسرک فقیر

 روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.»

داستان شب زیبا و پرمحتوا
سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتری، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»

قصه شب

۵. جعبه آهنی

در این قسمت می توانید یک قصه شب دیگر برای نوجوانان را بخوانید و لذت ببرید :

موهان داس پسر یک تاجر بسیار ثروتمند بود. هنگامی که پدرش از دنیا رفت، یک جعبه آهنی برای او به یادگار گذاشت که چیز های بسیار ارزشمندی داخل آن وجود داشت. یک روز این پسر تصمیم گرفت که به شهر برود تا کار کند. بنابراین جعبه آهنی را برداشت و آن را به دوستش داد. نام دوست او راماسواک بود. او به دوستش گفت: لطفاً این جعبه رشا برایم نگهدار. پدرم آن را به من داده است و من بعد از چند روز که از شهر برگردم آن را پس می گیرم.  دوستش هم در پاسخ گفت:  هرگز نگران نباش. من از این جعبه به شدت مراقبت می کنم. با خیال راحت به شهر برو. او هم با خوشحالی جعبه را به او سپرد و می دانست که جای جعبه آهنی ارزشمند کاملاً امن است.

چند روز بعد از شهر برگشت و نزد دوستش رفت و جعبه آهنی را از او درخواست کرد اما دوستش تظاهر کرد که کمی متعجب شده است و گفت: جعبه آهنی او را مار ها خورده اند و من نتوانستم جلوی آن ها را بگیرم.

البته موهان متوجه شده بود که دوستش کمی حریص و طمع کار است و قصد دارد که به او دروغ بگوید و به او خیانت کند.‌

موهان به این فکر کرد که دوستم خیلی باهوش است؛ اما بهتر است سکوت کنم و باید راهی را پیدا کنم که جعبه را از او پس بگیرم. روز بعد موهان دوباره نزد دوستش رفت و گفت می توانی پسرت را پیش من بگذاری، زیرا کسی را می‌ خواهم که از اموال من محافظت کند.

دوستش کمی با خود فکر کرد و پیش خودش گفت: موهان خیلی احمق است. او می‌ خواهد پسر من را برای نگهداری از اموالش استخدام کند.  از این فکر خنده اش گرفت و سریعاً پذیرفت و پسرش را نزد او فرستاد.

صبح روز بعد موهان شتابان به سمت خانه دوستش رفت و گفت: دوست عزیز اتفاق بسیار بدی افتاده، یک عقاب به سمت خانه ما آمد و پسرت را با خودش برد.

دوستش که به شدت نگران و عاجز شده بود؛ گفت:  این عقاب چگونه توانست پسر من را با خودش ببرد؟ موهان پاسخ داد: همان گونه که مار ها توانستند جعبه ی آهنی را بخورند.

سپس راماساواک در پاسخ گفت: متاسفم دوستم. من متوجه اشتباهم شدم. او از کاری که کرده بود و خیانتی که در حق دوستش مرتکب شده بود، به شدت ناراحت شد و جعبه را به دوستش برگرداند و هر دو راضی و خوشحال شدند.

داستانهای شب برای نوجوانان

در این مطلب قصه شب برای نوجوانان دختر و پسر را گردآوری کردیم که امیدواریم نوجونان عزیز از مطالعه این چند داستان آموزنده نهایت لذت را برده باشند.

منبع : آرگا


مطالب مرتبط
مطالب داغ
همچنین ببینید
مشاهده دیدگاه های این مطلب
دیدگاه های مطلب
۰ دیدگاه برای این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *