دسته ها
جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

داستان آموزنده درباره دروغ برای کودکان

  • ندا خوشرو
  • ۱۵ آذر ۱۴۰۰
  • ۰

در این مطلب چند داستان آموزنده درباره دروغ برای کودکان را ملاحظه خواهید کرد شما می توانید با خواندن این چند داستان آموزنده و شیرین برای کودکان آن ها را با پیامدهای دروغ گفتن آشنا سازید.

دروغ گفتن یکی از کارهای زشت و ناپسند در دین اسلام است که دارای پیامدهای زیادی است و بهتر است هر فردی از همان دوران کودکی با عواقب دروغ گفتن آشنا شود. یکی از بهترین راه ها برای جلوگیری از دروغ گفتن کودکان خواندن داستان آموزنده درباره دروغ برای آن ها است و داستان های زیادی در اینباره وجود دارند و شما می توانید با تهیه این داستان ها کودکان را با عواقب دروغ گفتن آشنا سازید.

داستان های آموزنده  درباره دروغ می توانند تجربیات زیادی را در اختیار کودکان قرار دهند و آن ها را از انجام دادن برخی از کارهای زشت نظیر دروغ، تهمت و … منع کنند بنابراین بهتر است والدین و مربیان عزیز داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان در منزل و یا مهد کودک بخوانند.

دو داستان کوتاه و آموزنده درباره دروغ

 داستان آموزنده درباره دروغ برای کودکان با بیانی شیرین

داستان چوپان دروغگو و داستان میمون دروغگو از انواع داستان آموزنده درباره دروغ هستند که این چند داستان کودکان را با عواقب دروغ گفتن آشنا می سازند. داستان چوپان دروغگو از انواع داستان های قدیمی و شیرین آموزنده درباره دروغ است که بزرگتر ها نیز با خواندن این داستان شیرین به یاد دوران خوش کودکی خود می افتند.

داستان شیرین و آموزنده

داستان پند آموز درباره دروغ (چوپان دروغگو )

داستان چوپان دروغگو برای کودکان

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفند ها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

  •  مبل و میز
  •  آرون گروپس

دو داستان آموزنده درباره دروغ

مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفند هایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.

داستان آموزنده

مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.  از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.

داستان آموزنده و کودکانه چوپان دروغگو

او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک … مردم هراسان از خانه ها و مزرعه ها یشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.

داستان آموزنده درباره دروغ برای کودکان دختر و پسر

مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.
پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید…. ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و مییخواهد آنها را اذیت کند.

نکته آموزنده این داستان آموزنده درباره دروغ : آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت, او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.

داستان آموزنده و شیرین چوپان دروغگو

داستان آموزنده دروغ ( دروغگویی میمون )

داستان میمون دروغگو

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان کسی نبود. سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد

داستان دلفین و میمون دروغگو

وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند میمون دلفین را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» دلفین که می دانست کسی در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! پس خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چطوری؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد جواب داد:« کار سختی نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند، پس تو پادشاه هستی!»

نکته این داستان پند آموز درباره دروغ : دوستان عزیز، افراد دروغگو حتماً روزی به دردسر می افتند.
داستان آموزنده میمون دروغگو

داستان های دیگری در مورد دروغ برای کودکان

یکی از مهم ترین اصول اخلاقی در زندگی راستگویی می باشد و باید والدین این اصول را به فرزندان شان نیز آموزش دهند زیرا، در زندگی راستگویی از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است و نقش مهمی در داشتن یک زندگی سالم ایفا می کند، داستان هایی زیادی در مورد دروغ گویی وجود دارد که می توانید برای کودکان تان بخوانید تا فرزندتان از این داستان ها یاد بگیرند که دروغ گویی کار زشت و ناپسندی است، علاوه بر دو داستان بالا که آن ها را مطالعه کردید در ادامه دو داستان دیگر را نیز در مورد دروغگویی و راستگویی در اختیار شما عزیزان قرار خواهیم داد.

داستان در مورد راست گویی و دروغ گویی

روزی روزگاری پسری به اسم نیما در یک پرورشگاه زندگی میکرد. نیما شش سال داشت. او همیشه آرزو داشت خانواده داشته باشد و هر وقت میدید خانم و آقایی برای حضانت فرزند به پرورشگاه آمده اند، آرزو داشت او را انتخاب کنند.

یک روز وقتی نیما در حیاط پرورشگاه بازی میکرد شنید که خانم و آقایی در مورد حضانت یک بچه با مسئول پرورشگاه صحبت میکنند. نیما کلی خوشحال شد و از خدا خواست که آن ها او را انتخاب کنند.

آن خانم و آقا برایشان خیلی مهم بود فرزندی راستگو و درستکار داشته باشند.

وقتی آن خانم و آقا در حیاط پرورشگاه در میان بچه ها می‌چرخیدند نیما دید که کیف پول آن آقا از جیبش افتاد وحشی متوجه آن نشد. نیما رفت و کیف پول و پول هایش را که بیرون ریخته بود برداشت و به آن آقا داد.

مرد تشکر کرد و کیف و پول ها را گرفت. از نیما خوشش آمد و تصمیم گرفت او را امتحان کند و اگر از این امتحان سربلند بیرون آمد او را به فرزندی بپذیرند. بنابراین رو به نیما کرد و نصف پول ها را به او برگرداند و گفت این کیف مال منه اما پولای من نصف این بود.

نیما با اینکه می‌توانست پول ها را برای خودش بردارد اما اینکار را نکرد و جواب داد: اما من دیدم اینا همش از کیف شما افتاد.

زن و مرد جوان از صداقت نیما بسیار خوشحال شده و تصمیم گرفتن او را به فرزندی بپذیرند.

داستان پند آموز در مورد دروغ

داستان کوتاه کودکانه در مورد راستگویی

دختر و پسر کوچکی در حال بازی بودند. پسر چند تیله بسیار زیبا داشت و دختر چند شیرینی خوشمزه با خودش داشت.

پسر به دختر گفت : اگر من همه تیله هایم را به تو بدهم تو قول میدهی که همه شیرینی هایت را به من بدهی؟ دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد…!

اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد…

آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده …!!!

از این داستان نتیجه میگیریم راستگویی و صداقت همیشه بهترین چیز است زیرا وجدان راحت از هر چیزی مهمتر است.

داستان زیبا در مورد دروغ برای کودکان

 در این مطلب با داستان های آموزنده درباره دروغ را در اختیار کودکان عزیز و گرامی قرار دادیم که امیدواریم کودکان از شنیدن و مطالعه کردن این داستان ها نهایت لذت را ببرند و با پیامدهای دروغ گفتن آشنا شوند. در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع داستان های کودکانه شیرین و آموزنده به بخش داستان کودک مجله آرگا مراجعه کنید.

منبع : آرگا


مطالب مرتبط
مطالب داغ
همچنین ببینید
مشاهده دیدگاه های این مطلب
دیدگاه های مطلب
۰ دیدگاه برای این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *