دسته ها
پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

داستان آموزنده برای کودکان با روایت های جذاب

  • ندا خوشرو
  • ۲۲ تیر ۱۳۹۹
  • ۰

اغلب کودکان از شنیدن داستان های آموزنده لذت می برند و از این داستان ها چیز های زیادی یاد می گیرند. در ادامه این مطلب دو داستان آموزنده برای کودکان باهوش را گردآوری کرده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این دو داستان شیرین و زیبا لذت ببرند.

تعریف کردن داستان پند آموز برای کودکان فواید زیادی دارد و این حکایت های شیرین و پند آموز می توانند کودکان را به دنیای دیگری ببرند و به آن ها درس های زیادی بدهند بنابراین بهتر است والدین داستان های پند آموز را به عنوان قصه شب برای کودک خود تعریف کنند.

اگر می خواهید فرزندتان از انواع داستان آموزنده برای کودکان درس های زیادی بگیرد بهتر است داستان های کوتاه کودکانه آموزنده را برای او تعریف کنید زیرا کودکان از شنیدن حکایت های کوتاه و شیرین خسته نمی شوند و همچنین از شنیدن این داستان ها لذت می برند.

داستان آموزنده

دو داستان آموزنده برای کودکان با روایتی شیرین و جذاب

در این مطلب دو داستان آموزنده برای کودکان از زندگی سه بچه خوک بازیگوش و معلم و مکتب خانه را مشاهده خواهید کرد که هر یک از این قصه های کودکانه حکایتی شیرین و آموزنده ای دارند شما می توانید این داستان های زیبا را برای کودک خود تعریف کنید.

داستان آموزنده برای کودکان با روایت های شیرین

داستان سه بچه خوک بازیگوش

داستان گرگ و بچه خوک ها

  •  مبل و میز
  •  آرون گروپس

یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد. اسم بچه ها به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود. یک روز مادر خوکها به آنها گفت :” بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید.”

قصه های شیرین و جذاب

مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ و برگ درختها یک خانه برای خودش ساخت. توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت. بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت .

داستان خوک های بازیگوش و گرگ

مدتی گذشت ، یک روز مومو جلوی خانه ، در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد ، مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت :” حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم . ” بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد , چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد, مومو ترسید و شروع به دویدن کرد.
رفت و رفت تا به خانه توتو رسید, در زد و فریاد کشید : ” توتو ، توتو در را بازکن گرگه دنبال من است . ”
توتو در را باز کرد و گفت :” نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه .”
گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت :” الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم . ” بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد.
آخر سر گرگه خسته شد، پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم . بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت :” چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم ، خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم و می خورم .” برای همین خانه توتو را آتش زد.
دود همه جا را پر کرده بود ، خوک ها نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند : ” بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . ”
بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند.

داستان بچه خوک های بازیگوش و گرگ ناقلا

گرگه که دنبال آنها بود، رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت :” چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم . ” بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد ، فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت.
بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت.

داستان های آموزنده و شیرین برای کودکان

گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.
بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند و بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید، به آن ها کمک می کند.

داستان 3 بچه خوک

داستان آموزنده معلم و مکتب خانه

در زمانهای قدیم بچه ها در مکتب خانه درس می خواندند .
روزی بچه ها دور هم جمع شدند و گفتند : این معلم ما هر چند در کار خود استاد است ولی نمی خواهـد درس ها را به ما خوب بیاموزد و با ما رو راســت نیست, باید به دنبال فرصت مناسبی باشــیم تا بدی اینکار را به او نشان دهیم .
روزی مادر یکی از بچه ها برای معلم پلو و مرغ بریان و شربت آب لیمو تحفه آورد. معلم خوشحال شد و دو نفر از بچه ها را صدا زد و گفت : این مرغ و شربت را به خانه من ببرید و به زنم بدهید . ولی خیلی دقت کنید دستمالی که روی مرغ است کنار نرود،‌ زیرا مرغ خواهد پرید و به این شربت هم کسی لب نزند که زهر کشنده است . بچه ها غذا و شربت را گرفتند و بیرون آمدند. با خود گفتند بهترین فرصت است که معلم خود را بیدار کنیم. مرغ را خوردند و شربت را هم نوشیدند و ظرف خالی را به در خانه معلم بردند.
وقت نان چاشت معلم به خانه رفت و به زن گفت تا غذا را بیاورد. زنش گفت : کدام غذا، بچه ها فقط یک ظرف خالی به خانه آوردند.
معلم عصبانی به مکتب رفت و از آن دو شاگرد پرسید : مرغ و شربت چه شد ؟‌
بچه ها گفتند: تو به ما گفتی دقت کنید تا دستمال از روی مرغ کنار نرود که مرغ می پرد، ما دقت کردیم ولی در میان راه شمال تندی وزید و دستمال را برد و مرغ هم پرید، ما هم دیدیم دیگر نمی توانیم روی شما را ببینیم و از آن شربت زهر خوردیم تا بمیریم، ولی نمردیم .
معلم پس از چند دقیقه سکوت گفت: شما درس بزرگی به من دادید و ای کاش با شما رو راست بودم. قول می دهم که روش خود را عوض کنم و چنان کرد.

داستان معلم و مکتب خانه

داستان های کودکانه پند آموز شیوه تربیتی مناسب برای آموزش رفتارهای صحیح و درست به کودکان می باشد و همچنین با این قصه های آموزنده و تاثیر گذار می توان نتیجه و عواقب رفتارهای نادرست و نامعقول را بیان کرد. اما باید توجه داشت که لزوما هر داستان پند آموزی مناسب سن کودک نیست، پس باید داستان ها و قصه هایی را انتخاب کرد که در اندازه قدرت فهم و گنجایش ذهن کودک و متناسب با سن کودکان باشد.

در ادامه داستان کودکانه با نقاشی دو قصه آموزنده دیگر را به اشتراک گذاشته ایم که امیدواریم مورد توجه کودکان عزیز قرار گیرد و از خواندن و شنیدن این قصه ها لذت ببرند.

قصه آموزنده باد و خورشید

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

داستان آموزنده برای کودکان و نوجوانان

قصه آموزنده باغچه مادربزرگ

یکی بود یکی نبود.
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رز گفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!

گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.

داستان آموزنده کودکانه

در این مطلب دو داستان آموزنده برای کودکان را با حکایت های شیرین و جذاب مطالعه کردید که امیدواریم این داستان های زیبا مورد توجه شما و فرزند دلبندتان قرار بگیرند, در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع قصه های کودکانه به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا


مطالب مرتبط
مطالب داغ
همچنین ببینید
مشاهده دیدگاه های این مطلب
دیدگاه های مطلب
۰ دیدگاه برای این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *