دسته ها
پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

داستان جوجه اردک زشت برای کودکان + عکس

  • خانم تمدنی نژاد
  • ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
  • ۰

یکی از قصه های کودکانه زیبا به نام داستان جوجه اردک زشت را به همراه تصاویر زیبا در این مطلب جمع آوری کرده ایم. بدون شک تمام کودکان از شنیدن این داستان شیرین و دوست داشتنی نهایت لذت را خواهند برد.

یکی از داستانهای کودکانه جذاب و بسیار زیبا که بزرگترها نیز از آن خاطره دارند و خیلی اشتیاق دارند تا این قصه زیبا و شیرین را برای کودکان خود نیز تعریف کنند قصه جوجه اردک زشت می باشد. در این مطلب این قصه کودکانه زیبا را برای شما والدین گرامی و عزیز جمع آوری کرده ایم همچنین عکس هایی از این قصه آموزنده و دلنشین را برای شما آورده ایم تا کودک راحت تر بتواند این قصه را تجسم کند. تا پایان مطلب با خواندن قصه جوجه اردک زشت همراه ما باشید.

داستان جوجه اردک زشت در مورد یک قوی بسیار زیبا می باشد که در کنار جوجه اردک ها بزرگ می شود و از طرف خانواده و تمام اطرافیان طرد می شود. تمام اطرافیان گمان می کنند که او یک جوجه اردک زشت می باشد. در نهایت داستان این قوی زیبا بزرگ شده و به خانواده اصلی خود یعنی قوها می پیوندد و همراه با آن ها به کوچ می پردازد. این قصه کودکانه بسیار زیبا و دلنشین است و شما می توانید داستان جوجه اردک زشت را به عنوان قصه شب برای کودکان دلبند خود قبل از رفتن به خواب تعریف نمایید.

      رمان جوجه اردک زشت

داستان جوجه اردک زشت به زبان کودکانه و دلنشین

داستان جوجه اردک زشت از این قرار است که یکی از بعد از ظهر‌های آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه‌اش را کنار دریاچه ساخته بود.
اون پیش خودش فکر می‌کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم‌ها خوابیده ام. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند.
کم‌کم تخم‌ها شروع به حرکت کردند و با نوک‌های قشنگ کوچکشان پوسته‌ی تخم شان را شکستند. آنها یکی‌یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی‌توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه‌ها روی پا‌هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرهایشان خشک شد.

داستان دلنشین جوجه اردک زشت

خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت: اوه نه هنوز یکی از تخم‌ها اینجاست.

اردک پیری کنار خانم اردک آمد. به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی‌توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی؟ من پیشنهاد می‌کنم که او را ول کنی. سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

  •  مبل و میز
  •  آرون گروپس

خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند. بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه‌ی بوقلمون نیست. اما جوجه‌ی بزرگ و زشتی بود.

داستان قو زیبا یا جوجه اردک زشت

روز بعد مادر جوجه‌هایش را به کنار دریاچه برد. جوجه‌ها یکی یکی داخل آب پریدند. بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.
سپس مادر جوجه‌هایش را به حیاط طویله برد.سرش در برابر اردک پیر به نشانه‌ی احترام خم کرد و گفت: نوار بین پاهای این جوجه نشان می‌دهد که یک جوجه بوقلمون نیست.
بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می‌رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده‌ام.
این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود. حیوانات با او رفتار دوستانه‌ای نداشتند چون او خیلی زشت بود.

داستان شب جوجه اردک زشت

جوجه اردک‌های دیگر با او بازی نمی‌کردند و او را اذیت می‌کردند. مرغها به او نوک می‌زدند و همه حیوانات به او می‌خندیدند.
جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود. و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می‌شد. هرچند که مادرش سعی می‌کرد به او دلداری بدهد.
احساس می‌کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می‌کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می‌توانست دوید. به زودی به جنگل رسید. هر چه جلوتر می‌رفت پیدا کردن راه سخت‌تر می‌شد. اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می‌کردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. احساس می‌کرد که خیلی تنها و خسته است.

صبح هنگامی که تعدادی از اردکها پرواز می‌کردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند. از او پرسیدند: تو کی هستی؟
جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده‌اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردک‌های وحشی که با اردک‌های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد.

داستان زیبا جوجه اردک زشت

آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده‌ایم. اما مهم نیست. تو می‌توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد.

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می‌توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بی‌رحم مزرعه دور باشد.

هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ‌های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند. همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می‌گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

سلام، دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می‌کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائی که غاز‌های جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می‌کنند.

جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله‌ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد.

اسلحه‌ها شروع به شلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزار‌ها به طرف جوجه اردک آمد سگ لحظه‌ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد.

داستان کودک جوجه اردک زشت

 جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس‌نفس می‌زد گفت: خدایا متشکرم. من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی‌خواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند.بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک‌ها قطع شد. او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند.

همانطور که او در تاریکی راه می‌رفت باد شدیدی می‌وزید.ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می‌شد. جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم.بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه‌ای شب را گذراند.

زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می‌کرد. صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟

اردک آنجا ماند. اما جوجه بیچاره در گوشه‌ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد. به مرغ گفت من می‌خواهم به دنیای وحشی بروم.

مرغ به او گفت: تو دیوانه هستی. اما من نمی‌توانم تو را اینجا نگه دارم.

جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد. و در زیر نور خورشید شناور شد.

روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید. او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او پیش خودش فکر کرد، کاش می‌توانستم با آنها دوست شوم. این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می‌کردند

باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد.

 جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند. یک روز صبح پاهایش یخ زد

کشاورزی که از آنجا عبور می‌کرد او را نجات داد. او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچه‌های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه‌ای باز شد او بیرون پرید.

داستان جوجه اردک زشت

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد.

او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می‌کردند. آنها قو بودند ولی او این را نمی‌دانست.

او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قو‌ها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد. در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید.

دو بچه کوچک به سمت باغ می‌دویدند فریاد زدند، نگاه کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است.

 آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود. قلب او پر از عشق به قو‌های دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است و قبلاً که یک جوجه زشت بود فکر نمی‌کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.

امیدواریم از خواندن داستان جوجه اردک زشت نهایت لذت را برده باشید و این داستان و قصه کودکانه را برای کودکان دلبند خود تعریف کرده باشید و آن ها را با فراز و نشیب زندگی جوجه اردک زشت آشنا کنید. شما دوستان عزیز و همراهان گرامی در صورت تمایل برای مطالعه انواع مختلف قصه کودکان می توانید به بخش داستان کودک رجوع کنید.

منبع : آرگا


مطالب مرتبط
مطالب داغ
همچنین ببینید
مشاهده دیدگاه های این مطلب
دیدگاه های مطلب
۰ دیدگاه برای این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *